پدربزرگم با عصبانیت اومد رو ایوون وگفت جمع کنید این بساطو بروید بخوابید.ماهم ترسان ولرزان دویدیم سمت اتاق وکارگرا طرف مطبخ.
روز عروسی شد همه چی مرتب ومنظم وبا شکوه،عروس پای سفره کنار پدرم نشسته بود،عاقد خطبه رو خوند،منتظر بله عروس بود،که یکی اومدو در گوش عروس یه چیزی گفت ورفت ،زنه برای ماغریبه بود وتا حالا ندیده بودیمش.ولی انگار عروس کاملا میشناختش وبهش اعتماد داشت،بعدم عروس بلند شد ویه لگد زد زیر آیینه واز اتاق رفت بیرون،مادر وخواهراش دنبالش رفتن وعروسم تند تند یه چیزایی گفت وبعد همهمه ای به راه افتاد وخانواده عروس دسته جمعی از مجلس رفتن بیرون،همه ناراحت بودیم،کسی نمیدونست چی شده وچه خبره .عزه دوید جلوی عروس ومادرشو گرفت وازشون سوال پرسید که چرا میرن،مادر عروس گفت ازت توقع نداشتم وچیزایی گفت که من نشنیدم ولی باعث شد عزه دستشو بگیره رو سرش وهمونجا کنار دیوار بشینه.من که متوجه حرفاشون نمیشدم ،همه مثل لشکر شکست خورده ناراحت یه گوشه نشستن،شام کشیدن ومهمانهای باقیمانده خوردن ورفتن،نمیدونستن تبریک بگن یا تسلیت ،چطوری خداحافظی کنن.
همه که رفتن پدر بزرگم مثل اسپند رو اتیش بالا وپایین میرفت ومیگفت بی آبرو شدیم ببین چه به روزمون اومد.
بعدها فهمیدم اون خانم جریان رابطه بابام وزنداییمو میدنسته وگفته که اینا سالها ست باهم درارتباطن حتی زمانی که مادرم بوده واین ننگ رو میکردن،وعروس وخانوادشم عقدو بهم زده بودن.پدربزرگم میگفت مثله کبک سرمونو زیر برف کردیم تهمون بیرونه،همه رسواییمونو دیدن الا خودمون،وای وای با این بی آبرویی بمیرم بهتره تا بمونم.بعدم رفت تو اتاق وحسابی با بابام که اونموقع بیست وپنج ساله بود دعوا کرد وگفت صبح تو این خونه نبینمت.
من خیلی ناراحت بودمو این اتفاقا حسابی ترسونده بودم.
صبحش پدرم رفت وهیچ خبر واثری ازش نبود..
#داستان_یگانه❤❤ #حس_خوبفردای اونروز انگار هممونو کتک زده بودن خسته وکوفته وبی نا ورمق بودیم.حتی کارگرام انگار حس وحال نداشتن میز وصندلیارو جمع کنن.
مادربزرگمم از سر درد یه دستمال به سرش بسته بود واز رختخواب بیرون نمیومد.بابا بزرگم یه خواهر داشت که دو هفته ای میشد به هوای عروسی اومده بود خونمون.یه پیرزن اخمو وغرغرو بداخلاق .که به زمین وزمان کار داشت وبرای هر اتفاقی یه دلیلی تو آستین داشت.
مادر بزرگم همیشه باهاش مدارا میکرد میگفت بزارید هر چی میخواد بگه ،مصیبت دیده است،شش ماهه عروس بوده که شوهرشو از دست داد وبعدشم هیچکس باهاش ازدواج نکرد ،تمام عمرش تنها بوده.
عمه خانم به جادو وجمبل وازما بهترون وچشم زخم ودعا جادو خیلی خیلی اعتقاد داشت.
مدام بالا سر عزه مینشست وغر میزد که آره چشمتون کردن وگرنه چه دلیلی داشت به این روز بیفتید عروس مثه دست گلتونو اون مدلی از دست بدید بعدم این رسوایی سرتون بیاد.
غیر از اونم همه چی داشت خوب پیش میرفت تا شب قبل از عقد که همایون چای داغو ریخت رو زمین بدون بسم الله گفتن لابد از مابهترونو سوزونده.وای وای از اون بدتر این دوتا ورپریده یگانه وجیران شب زدن ورقصیدن اونم به صدای بلند.همین کارا باعث شد از ما بهترون ناراحت بشن شاید عزا دار بودن،اصلا نباید شب سر وصدا کرد یا بلند خندید تا تلافیشو سرمون دربیارن.تازه اونموقع بود فهمیدم پدربزرگم چرا اونشب از دست بابام ناراحت شد بعدم سره ما داد کشید که تمومش کنید.
دو روزی حاله عزه بد بود مدام میگفت سرم سرم،میگفت اونموقع که عروس از پاسفره بلند شد یهو انگار یه چیزی تو سرم ترکید.دکتر اوردن براش ولی متوجه چیزی نشد،گفت استراحت کنه خوب میشه ولی نشد .یه روز عزه بلند شد بره مستراح که سرش گیج رفت ومحکم با سر افتاد رو پله ها تا بردنش تو اتاق ودکتر اومد بالای سرش تموم کرده بود.مادر بزرگ مهربون و روشنفکرم که به شدت دوست داشت دخترا وزنا پیشرفت کنن وحتی تو جلسه هایی که خانما تشکیل میدادن برای تاسیس مدارس دخترانه شرکت می کرد ومبالغ چشمگیری کمک میکرد ازبینمون رفت وجاشو عمه خانم مرتجع گرفت که نقطه مقابل عزه بود وموافق وهمراه با پدربزرگ متعصبم وروزگار منو جیران تبدیل شد به شب تار.
مادربزرگ رو به خاک سپردن وکلی پول دادن برای خوندن نماز وگرفتن روزه های قضا براش درحالیکه مادربزرگم یه نماز یا روزه قضا نداشت.درضمن همیشه قران رو با صوت خوش میخوند.پدربزرگم بعد از عزه خیلی شکسته شده بود برعکس پدرم که بعد از مادرم ککشم نمی گزید وحداقل ما ندیم قطره اشکی بریزه.
#basaligheha #حس_خوب